کد خبر: ۱۲۰۹۷
۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
جانباز مشهدی دلباخته کردستان و روزگار رزم است

جانباز مشهدی دلباخته کردستان و روزگار رزم است

غلامرضا حیدرزاده هنوز دوست دارد سرمای استخوان‌سوز کردستان را به خاطر خدا تحمل کند. می‌گوید: دلتنگ کردستان است. آماده است لباس رزم بپوشد و به میدان مین برود و آنها را دانه‌دانه با دست‌هایش بردارد.

تاریخ را هر قدر استادانه و دقیق خوانده باشیم، باز هم آدم‌ها و اتفاقاتی پیدا می‌شود که کمتر به آن‌ها پرداخته شده است. آدم‌هایی که به دنبال اثبات یا نفی یک پدیده نیستند. آدم‌هایی که نمی‌خواهند چیزی را بفهمانند و یاد بدهند و دارند آرام یک گوشه زندگی‌شان را می‌کنند، بدون اینکه لزوم تایید را داشته باشند. بی‌آنکه بخواهند کسی دوستشان داشته باشد یا به افتخار نام‌آوری‌هایشان کف بزند.

آسمان به زمین برسد یا زمین به آسمان برود، این آدم‌ها سنجاق شده به نام اسلام، کشور و محله‌شان هستند و دل برای آن می‌سوزانند. آنها به خاطر همین دلباختگی و جان‌باختگی شده‌اند جانباز، آدم‌هایی که هنوز هم هیچ اسم و رسمی ندارند و دوست دارند نشانشان در گمنامی بماند. دوست ندارند آدرسشان را بگذارند کف دست کسی که چیزی از جنگ نمی‌داند، کسی که دلشوره رفتن زیر خمپاره را نمی‌شناسد و نمی‌داند خطر کردن در میدان مین برای خدا چه لذتی دارد.

غلامرضا حیدرزاده هنوز دوست دارد سرمای استخوان‌سوز کردستان را به خاطر خدا تحمل کند. آماده است لباس رزم بپوشد و به میدان مین برود و آنها را دانه‌دانه با دست‌هایش بردارد، اگر بداند خدا ا‌ز آن بالا یک‌جور خاص نگاهش می‌کند.

زندگی این آدم‌ها با ما یک جور عجیبی فرق می‌کند، آنها عمری را پا به پای خدا دویده‌اند و حالا حلاوت عاشقانه‌اش را برای خودشان می‌خواهند و حاضر نیستند با کسی شریک شوند، حق هم دارند، لذت با خدا بودن قسمت هر دلی نمی‌شود.

 

زندگی با ۴۰‌درصد جانبازی

حیدرزاده این روز‌ها در حسین‌آباد روزگار می‌گذراند و با ۴۰‌درصد جانبازی زندگی خوبی دارد. با یک همسر مهربان و سه فرزند که محصول یک زندگی عاشقانه و شیرین است و همه اینها را لطف خدا می‌داند و هفت‌سال اسارتش. اینها را از سر اشتیاق در مرور خاطراتش تعریف می‌کند و‌گرنه مثل همه آنهای دیگر که جواب رد به مصاحبه ما دادند تمایلی برای حرف زدن ندارد.

 

از اسارت می‌ترسیدم

می‌گوید باورتان می‌شود همیشه از اسارت می‌ترسیدم و قبل ا‌ز هر عملیاتی نذر می‌کردم، اسیر نشوم و بعد می‌رود به سال‌های گذشته و نه چندان دور دیروز زمستان‌۶۱. بعد از شهادت خواهر‌زاده‌اش لباس‌هایش را زمین نمی‌گذارد و می‌رود توی خاکریز زانو می‌زند و می‌گوید: خدایا مرا به راه خودت ببر هرطور که دوست داری و صلاح می‌دانی.

 

/

 

روزی که زخمی شدم

حیدرزاده از عملیات‌های مختلف تعریف می‌کند، شبی که سنگر را به رگبار بسته بودند و از ناحیه پا مصدوم شده و به عقب برگردانده شده بود و بعد هم شهرش؛ و او منتظر خوب شدن نمی‌ماند و بر‌می‌گردد منطقه و خط‌ مقدم. در ایلام اعلام کردند چند نفر تخریب‌چی می‌خواهند که باید جان‌فدا باشد، چون شهادتشان حتمی است و راه برگشت ندارد.

حاجی تعریف می‌کند: باید تعهد می‌دادیم، چون یک دوره آموزش شش‌ماهه داشت و آنهایی که پاک‌سازی میدان مین می‌رفتند، بازگشتی نداشتند. آن زمان تازه نامزد کرده بودم و تنها تردیدی که داشتم به خاطر همسرم بود. حس می‌کردم در مقابل او مسئولم، اما بالاخره کار را با خودم تمام کردم و رفتم جلو. داوطلبانه همه‌چیز را قبول کردم و عملیات والفجر‌۴ را با افتخار شرکت کردم و بعد هم عملیات خیبر و عملیات‌های دیگر‌...

آن سال‌ها هر شب زیارت وارث را می‌خواندم، تاثیر زیادی داشت می‌دانستم در‌های بهشت باز است و می‌خواستم خدا انتخابم کند.

عملیات خیبر سه شبانه‌روز کنار دجله بودیم، آر‌پی‌جی می‌زدیم و تا خاک عراق پیش رفتیم. روز سوم بود که رسیدیم به روستای ابیضه با خانه‌های حصیری وسط آب. آنجا ورق برگشت و ما مجبور شدیم یکی دو روز را در نزدیکی عراقی‌ها زیر پلی بمانیم و بعد از دو روز مقاومت همان جا دستگیر شدیم.

 

با شهامت نوجوان‌ها پیروز شدیم

با آن همه واهمه‌ای که از اسارت داشتم، آن لحظه با آرامش عجیب بیرون آمدیم. ما چند نفر بیشتر نبودیم؛ اما عراقی‌ها از ما چند نفر هم هراس داشتند، تفنگ‌ها را گرفته بودند مقابلمان و می‌خواستند دست‌ها را روی سر بگذاریم. باورتان می‌شود وقتی داشتند ما را با بقیه اسرا به اردوگاه می‌بردند، تازه می‌دیدم جنگ ما محصول شهامت یک عده نوجوانی بود که حتی پشت لبشان هم سبز نشده بود.

حرف از اسارت به‌خصوص روز‌های اول آن زیاد است و روز‌های بعد‌تر در اردوگاه موصل. روز‌های اول بدترین روز‌ها بود، بدون آب و غذا و تشنگی، اما خوبی آن روز‌ها این بود که همه از جان گذشته بودند. بچه‌ها به معنای واقعی و تمام‌عیار خدا را توی زندگی‌هایشان داشتند و کسی که خدا را داشته باشد، همه چیز را دارد. این را با اطمینان تمام حالا هم می‌گویم و از همه آنهایی که حرف‌های مرا می‌خوانند، می‌خواهم بدانند شیطان و هوای‌نفس خیلی قوی و قدرتمند است، هر وقت دیدند دارند راه را به خطا می‌روند پلک‌هایشان را بگذارند روی هم و بخواهند خدا کمکشان کند. فقط در این صورت است که خدا یاری‌کننده خواهد بود. همان خدایی که ما را از اسارت نجات داد بعد از هفت سال در اوج ناامیدی...

 

آنهایی که پاک‌سازی میدان مین می‌رفتند، معمولا بازگشتی نداشتند. من تازه نامزد کرده بودم و تنها تردیدم همسرم بود

گواهی همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم

از اول هم همین‌طور بود، با دست روی زمین راه می‌رفت. مادر هزار بار داد زده بود، محمود با چشم بسته راه نرو، ندو؛ اما فایده‌ای نداشت از اول هم دوست داشت همه چیز را با چشمان بسته لمس کند. دست‌هایش را روی چمن می‌کشید و کودکانه می‌خندید.

روز اول مدرسه اش را همین‌طور تمام کرد. فریاد‌های نگهبان پارک را بی‌خیال شده بود، با چشم‌های بسته دویده بود روی چمن‌ها. به دوستش می‌گفت: فرشته‌ها همین‌جایند چشم‌هایت را ببند و دست‌هایت را باز کن. حال خوبی داشت. فکر می‌کرد بال درآورده، حس خوبی داشت از این حال.

معلم که برای درس جواب‌دادن صدایش کرد بلند شد، از میز که بیرون آمد نفهمید کی جلوی پایش را سد کرد و محکم به زمین خورد. از شیشه‌های عینکش چیزی نمانده بود. برگشت و مجید را دید که ریز می‌خندد. می‌خواست داد بزند و گریه کند؛ اما پدرش یادش داده بود، بزرگی مرد به بخشش است به مجید آرام خندید و خودش را جمع و جور کرد.

سرش که به دیوار اردوگاه خورد و بعد هم به زمین یاد مجید هم‌کلاسی‌اش افتاد. بغض نکرد، گریه هم. نگهبان دوباره سرش را به زمین زد و او فقط دست‌هایش را می‌دید که سیم خاردار‌ها پوستش را کنده بودند. لب‌هایش را گذاشت روی دست‌هایش که بوی خدا می‌دادند.

چند‌بار چشم‌هایش را می‌مالد. از اتوبوس که پیاده می‌شود و پاهایش را که روی زمین می‌گذارد، باورش نمی‌شود حالا می‌تواند تا هر جا که دوست دارد، بدود. زمین‌وطن، جان می‌داد، برای داد زدن و سر انگشت کشیدن، اما انگشتی وجود ندارد، دستی هم، مهم نیست. او به سرزمین‌اش برگشته است و می‌تواند خورشیدش را هر اندازه که دوست دارد، خیره شود و گرمایش را بریزد و توی رگ‌هایی که زمستانی و یخ‌زده است.

 

/

 

به نام جانباز‌

نمی‌دانم چند نفر از مسئولان با دیدن این گزارش، جلسه‌ها و قرار‌های کاری‌شان را برای چند ساعت تاخیر می‌اندازند و می‌روند زنگ در خانه آنهایی را می‌زنند که حس می‌کنند در ازدحام این روز‌های خاکستری فراموش شده‌اند.

شاید برای تو قطعنامه‌۵۹۸ پایان حکایت جنگ باشد، اما این حکایت این نزدیکی‌ها باقی است، جنگ هنوز تمام نشده است. حکایت آدم‌هایی که هنوز با شیرینی از جنگ یاد می‌کنند.

حکایت آدم‌هایی که دست‌ها، پا‌ها و چشم‌هایشان را در خاک دشمن گذاشتند و با هزاران زخم به خیابان‌ها، کوچه‌ها و محله‌هایی که نام آشنایی دارند، برگشته‌اند خندیدند و بغض ترکاندند و هیچ‌وقت از دردهایشان نگفتند. دردهایشان را دوست داشتند و زخم‌هایشان را می‌بوسیدند.

از سر دل، جان باخته‌ایم

اینها یادداشت‌ها و دست‌خط‌های کوتاه گفته‌های یادگاران جنگ است که دوست دارند، روز‌های مانده زندگی‌شان را در گمنامی بگذرانند. اینها به اصرار ماست که قلمی شده است.

عادت داریم با مشکلات کنار بیایم من همه روز‌ها مجبورم از ویلچر استفاده کنم، همه این سال‌ها عادت کرده‌ام با مشکلاتم کنار بیایم، چون مجبورم زندگی کنم، اما واقعا چه تمهیداتی برای زندگی من در نظر گرفته شده است. آیا در ساخت‌وساز‌ها برای رفت‌و‌آمد جانباز‌ها فکری کرده‌اند. این درست است که جانبازان با پای خود و به دل خود به میدان رفته‌اند؛ اما این دلیل بر بی‌توجهی مسئولان نمی‌شود. ساختن آسایشگاه و بیمارستان هم تنها راه‌چاره نیست، آنها خواسته‌های دیگری هم دارند که در عین کوچکی مهم هستند، اما دیده نمی‌شوند.

 

شرمنده همسرم شدم

برای جانبازان ویلچری استفاده از اتومبیل شخصی یک نیاز به حساب می‌آید، اما با این شرایط کی می‌تواند حرف اتومبیل را بزند. یک روز با همسرم برای رفتن به حرم بیرون آمدیم. برای من بالا رفتن از پله‌های اتوبوس که سخت است، می‌خواستیم سوار تاکسی شویم.

برای رسیدن به خیابان اصلی کلی به زحمت افتادیم، چند میله سر مسیرمان نصب شده بود و مجبور شدیم مسیر دیگری را انتخاب کنیم و من کلی شرمنده همسرم شدم. هیچ خودرویی حاضر به ایستادن نشد. حالا کمتر کسی به خود زحمت می‌دهد این ویلچر بزرگ را برای جا شدن در خودرو جمع کند.

 

/

 

انتظار زیادی نیست

خودش را آدم سر به زیری معرفی می‌کند که چند سالی کمی تندتر شده است، می‌گوید: آدم‌ها بی‌خود شلوغ نمی‌کنند، حتما خُلقشان از یک‌جایی تنگی می‌کند. خیلی از جانبازها، جانباز اعصاب و روان هستند و برخورد خوب را توقع دارند، برخورد خوب که انتظار زیادی نیست، هست؟! عباس همه این حرف‌ها را در چند ثا‌نیه می‌گوید و بعد سکوت می‌کند.

 

بی‌مهری‌هایی که دل می‌لرزاند

رضا که سال‌ها می‌خوانده و برای همه حرف می‌زده، حالا نمی‌تواند حرف بزند، می‌گوید: دل خیلی‌ها را سال‌ها لرزانده است و حالا بی‌مهری‌ها دلش را می‌لرزاند. می‌گوید: خیلی از ما بیماری اعصاب و روان هستیم و به آرامش و سکوت نیاز داریم وکمی مهربانی.

 

* این گزارش در شماره ۱۰۲ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۲ خردادماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44